به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم


چرا به دیدهٔ رحمت نمی کنی نظرم؟

به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست


نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم

روا مدار که: با دشمنان من شب و روز


تو جام بر لب و من بی لب تو جامه درم

بدان صفت زده ای خیمه بر دلم شب و روز


که سال و ماه تو گویی به خیمهٔ تو درم

ز هر چه خلق بگویند و هر سخن که رود


به جز حدیث تو چیزی نمی کند اثرم

به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم


ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم

شنیده ام که: ترا با شکستگان کاریست


بدان نشاط و هوس دم بدم شکسته ترم

خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان


شب فراق به پرسش در آمدی ز درم

کنون ز نیمه ره او نیز باز می گردد


که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم

چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی


به پیش تیر جفای هزار کس سپرم

دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو


ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم